فردوسی که نزدیک به نود سال زیست یکی از بزرگترین شاعران ایران است به هیچ درباری پیوستگی نداشت و با نظم شاهنامه تنها می خواست بذوق طبیعی ایرانی و از راه میهن دوستی داستانهای اساطیری و تاریخی نیاکان خود را زنده نگه دارد و به نظم درآورد...
فردوسی در سراسر شاهنامه از عدل و داد سخن می گوید و بر این نکته تأکید دارد که آبادانی جهان با دادگری امکان دارد و ستم مایه ویرانی کشورهاست. از خردگرائی، آبادانی جهان و دادگری، ناپایداری جهان و از میان رفتن قدرتها سخن گفته.
فردوسی مردی است حکیم، دانا، سخنوری چیره دست و سخن شناس، متفکری بلند نظر و عالی همت، شکیبا، نستوه، پندآموزی دلسوز، روشن بین و آگاه. شاهنامه اش بزرگترین سند ملی ماست که علاوه بر ایران زمین، در هند، پاکستان، اروپای شرقی حتی ایرلند تاثیر گزارده است. داستانهای حماسی آن شورانگیز و داستان کاوه آهنگر آن در همه ادبیات عهد باستان کشورها بی نظیر بوده است.
فردوسی استاد ابوالقاسم فردوسی شاعر بزرگ حماسه سرای ایران و یکی از گویندگان پرآوازه جهان و از ستارگان درخشان ادب فارسی و از مفاخر نامبردار ملت ایرانست و به سبب همین عظمت مقام و مرتبت، زندگیش مانند بزرگان درجه اول ایرانی با افسانه ها و روایات مختلف آمیخته شده و چه بسیار از این افسانه ها و داستانها که بیشتر ارزش تاریخی ندارد.»
نام پدرش منصور ابن حسن و در تاریخ گزیده حسن ابن علی و در تذکره های دولتشاه و آتشکده آذرحسن ابن اسحاق ابن شرف شاه آمده اما کینه اش ابوالقاسم تقریباً مسلم است زیرا در تاریخ سیستان و چهار مقاله عروضی ابوالقاسم ذکر گشته.
فردوسی در حدود 325 یا 336 یا 329 یا 330 هـ.ق تولد یافت. و در مورد وفاتش نیز به اختلاف 411 یا 416 هـ.ق آمده است.
خاندان فردوسی دارای املاک بود و به قول نظامی عروضی: «فردوسی دردیه باژ شوکتی تمام داشت و به دخیل ضیاع از امثال خود بی نیاز بود.»
فردوسی مردی میهن دوست و در عشق به وطن استوار بود و این مطلب از جای جای شاهنامه به ویژه از شور فردوسی در ستایش ایران و نژاد ایرانی به خوبی آشکار است.»
فردوسی از تاریخ نیاکان خود و از داستانها و افسانه ها و تاریخ اطلاع یا به دانستن آنها شوق و علاقه داشت و تربیت خانوادگیش وی را بر این می داشت و از این روست که بدون مشوق و محرک خود به کار سرودن شاهنامه پرداخت و تا گرفتار تهیدستی نگشت یعنی دارائی اجدادی را بر سر کار شاهنامه نگذاشت به دربار شاهان و جوایز آنان توجهی نکرد.
فردوسی ظاهراً و بنابر آنچه از تحقیق در سبک کلام وی در داستان بیژن و گرازان بر میآید این داستان را در ایام جوانی ساخته بود. یکی از دلایل آن مدعا الفهای اطلاقی فراوانی است که در آن دیده می شود.»
این طور به نظر می رسد که فردوسی چند سالی پیش از آنکه به شاهنامه منثور ابومنصوری دسترسی یابد به سرودن داستان بیژن و منیژه پرداخته بود. فردوسی علاوه بر شاهنامه ابومنصوری داستانهای مهم و منفرد دیگری چون داستان سهراب، اکوان دیو - رزم های رستم که جدا جدا سرود و اما تاریخ این داستانها مشخص نیست و تنها برخی از آنها دارای تاریخ نسبتاً روشن و آشکاری است مانند داستان سیاوش که گویا در حدود سال 387 سروده و مانند داستان کیخسرو که پس از آن شروع شد. و داستان نحجیر رستم با پهلوانان به شکارگاه افراسیاب که چند هزار بیت پیش از داستان سیاوش در شاهنامه جا گرفته دو سال پس از آن ساخته شده است.»
آغاز سرودن و پایان یافتن شاهنامه نظم شاهنامه در حدود سال 370هـ.ق یا اندکی پس از آن آغاز گشت و تاریخ پایان آن را به تفاوت سال 394 یا 395 یا 400 یا 402 هـ.ق پنداشته اند. برخی گفته اند اتمام نخستین نسخه شاهنامه در سال 384 هـ.ق بوده به هر حال فردوسی در سرودن شاهنامه سی سال رنج برده است.

بسی رنج بردم درین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی

تجدید نظر نهائی:

فردوسی در اواخر زندگی به تجدید نظر نهائی شاهنامه پرداخت و در همین روزگاران بود که برخی ابیات بر آن افزود یا برخی از ابیات را تصحیح کرد و تغییر داد و این آخرین تجدید نظر شاعر است که در شاهنامه نمود و اکنون نسخه های مشهور و معمول از همان نسخه آخرین است که نزد فردوسی بود و در همین نسخه بود که هجونامه محمود وجود داشت و پس از مرگ فردوسی انتشار یافت.»

فرزندان فردوسی:

فردوسی حدود سال 394 یا 395 هـ ق پسر 37 ساله اش را گرگ مرگ در ربود و پدر را دردمند کرد. به گفته نظامی عروضی «از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار صِلت سلطان خواستند که بدو سپارند قبول نکرد و گفت بدان محتاج نیستم صاحب برید به حضرت نوشت و به سلطان عرضه کردند مثال داد... آن به خواجه ابوبکر اسحاق کرّامی دهند تا رباط چاهه که بر سر راه نشابور و مروست در حد طوس عمارت کند.»
اهمیت شاهنامه و ترجمه ها و تحقیقات: شاهنامه فردوسی بر اثر نفوذ شدیدی که میان طبقات گوناگون ایرانیان یافت، در همه روزگاران تاریخی یعنی پس از قرن پنجم هـ ق مورد توجه بود و توجه عموم طبقات و اهمیت مقام ادبی آن سبب شد که بسیاری از شاعران به استقبال و ساختن منظومه هائی نظیر آن همت گمارند از این رو از اواخر سده پنجم تا چند قرن بعد گروه بزرگی از شاعران منظومه های حماسی (ملی یا تاریخی یا دینی) به تقلید از شاهنامه پدید آوردند، اما هیچیک نتوانست چون فردوسی از عهده این کار شگرف برآید.
علاوه بر این، شاهنامه در ادبیات دیگر کشورهای جهان نیز به سرعت موثر گشت و آثاری از این تاثیر بر جا ماند. میان سالهای 620-642 در دمشق به عربی و در 916 هـ.ق به وسیله علی افندی شاهنامه به ترکی ترجمه شد. به زبانهای ارمنی، گرجی، گجراتی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، روسی، اسپانیائی، ایتالیائی، دانمارکی، لاتینی، لهستانی، مجاری، سوئدی هر یک ترجمه ای از تمام یا قسمتی از شاهنامه شده است. برخی حماسه کوهولین آیرلندی را برداشتی از شاهنامه پنداشته اند.»

زبان و اسلوب بیان:

فردوسی در بیان افکار و نقل معانی از نثر به نظم، و رعایت سادگی زبان و فکر، و صراحت و روشنی سخن و انسجام و متانت کلام، به درجه ای از قدرت و مهارت است که سخنش همواره در میان استادان به منزله سخن سهل و ممتنع تلقی می شده و عنوان نمونه اعلای فصاحت و بلاغت داشته است. آن کس که از رموز زبان و ادب فارسی آگهی داشته باشد و صحیح و سالم آن را از مغشوش و معلول تفاوت نهد، وذوق خداداده یا اندیشه ی سلیم در نهاد او همراه باشد، و به قیاس کلام استاد و مضامین و افکار بیان آنها با آنچه دیگر استادان سخن فارسی گفته اند همت گمارد، درمی یابد که فردوسی الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت بماء معین رسانید و به لطف و جمال از نسیم سحرگاهی و بساط فروردینی درگذرانید. نظامی عروضی درباره سخن او گفته است: «من در عجم سخنی به این فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم.»
زبان فردوسی در بیان افکار مختلف ساده و روان و در همان حال به نهایت جزل و متین است و بیان مقصود در شاهنامه عادتاً به سادگی و با توجه به صنایع لفظی صورت می گیرد زیرا علو طبع و کمال مهارت گوینده به درجه ای است که تصنع را مغلوب روانی و انسجام می کند و اگر هم شاعر گاه به صنایع لفظی توجه کرده باشد، قدرت بیان و شیوائی و روانی آن خواننده را متوجه آن صنایع نمی کند. با این حال برخی از صنایع لفظی شاهنامه مانند لف و نشر و طباق یا تضاد و جناس و اشتقاق و نظایر آنها قابل دقت است، و با توجه به آنها به نیکی معلوم می شود که سخن فردوسی حتی در حال آوردن صنایع هم به حلیه ی سادگی و روانی آراسته است.
تشبیهات و استعارات فردوسی از سنخ تشبیهات و استعارات شعرای دوره سامانیست و در عین آنکه قوت خیال از آنها آشکار می باشد مقرون به کمال سادگی و سازش با طبیعت و ذوق اهل زبان است.
جمله ها و عبارات شاهنامه در نهایت سادگی و بی هیچگونه تعقید و ابهام به هم پیوسته است. مفردات شاهنامه هر یک به حد اعلای فصاحت و در جای خود در درجه نهائی لزوم و زیبائیست. شاهنامه فردوسی مایه حفظ عده کثیری از مفردات کهن زبان فارسی شده است.»
مطالعه در شاهنامه و علاقه فردوسی به آوردن مفردات پارسی و عدم افراط در ایراد مفردات عربی، بر خواننده ثابت می کند که شاعر زبان عادی و عمومی اهل زمان را که در خراسان رایج بوده است مورد استفاده خود در شاعری قرار داده بود و ابداً تعمدی در آوردن کلمات پارسی یا خودداری از ایراد مفردات عربی نداشته است...»
«فردوسی که نزدیک به نود سال زیست یکی از بزرگترین شاعران ایران است، به هیچ درباری پیوستگی نداشت و به هیچ وجه صله از کسی نمی خواست و مطلقاً نظم شاهنامه برای جلب نظر محمود غزنوی نبود، بلکه تنها به ذوق طبیعی ایرانی و از راه میهن دوستی داستانهای اساطیری و تاریخی نیاکان خود را می خواست زنده نگه دارد و به نظم درآورد و تنها پس از به پایان رسانیدن شاهنامه نسخه سومی از این منظومه را فر اهم ساخت و به نام محمود کرد. چه شأن و مقام فردوسی بالاتر از آن بود که در زمره شاعران درباری درآید. فردوسی از دهقانان طوس و از اصیل زادگان ایرانی بود که در توس املاکی از پدران داشت و از راه درآمد املاکش می زیست و همه عمرش را با این کار بزرگ یعنی سرودن شاهنامه گذرانید و همه دارائیش را صرف آن نمود...»
زادگاه: حکیم ابوالقاسم فردوسی در 329 هـ.ق در دهکده باژ یا باز از طابران طوس تولد یافت در چهل سالگی کار سرودن شاهنامه را آغاز کرد. شاهنامه فردوسی را علی دیلم در هفت مجلد نسخه برداری کرد با بودلف به دربار محمود غزنوی رفت و با پایمردی خواجه بزرگ احمد حسن کاتب به محمود عرضه کرد و قبول افتاد...» اما در تاریخ سیستان به گونه دیگر است: «چون محمود وصف ستم را شنید گفت: «اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست.» و فردوسی جواب داد:
«زندگانی بر خداوند دراز باد. ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم نیافرید.» این بگفت و زمین بوسه کرد و به رفت محمود وزیر را گفت «این مردک مرا به تعریض دروغزن خواند» وزیرش گفت: «بباید کشت» و شاعر دل آزرده دربار را ترک کرد و به هرات رفت و در آنجا مهمان اسماعیل وراق بود. کسان محمود که به دنبالش رفته بودند. او را در طوس نیافتند و بازگشتند و آنگاه به روایت نظامی سمرقندی به طبرستان شد و به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند طبرستان پادشاه آن سامان بود پیوست و... (1)»

فردوسی، حماسه سرای بزرگ

فردوسی متعلق به طبقه ای است که در تاریخ ادبیات ایران و جهان طبقه ای مخصوص است، و آن طبقه دهقانان نژاده و تحصیل کرده ایران قدیم است. در کنار طبقه موبدان و طبقه دبیران و مورخان درباری، این طبقه دهقانان در واقع تنها طبقه وسیعی بوده اند که خواندن و نوشتن می دانسته اند. علاقه موبدان زردشتی قاعدتاً محدود به منتهای دینی و ادبیات اندرزی - دینی بوده است و بر ادبیات غیر مذهبی و دنیایی ارج چندانی نمی گذاشته اند. و به همین دلیل می بینیم که موبدانی که بعد از اسلام همچنان به دین خود وفادار ماندند و خط و زبان پهلوی را حفظ کردند، از آن همه آثار ادبی پهلوی جز کتب دینی خود چیزی را نجات ندادند. و اما دربار ساسانی به ویژه در عهد خسرو اول و دوم که مرکز علم و ادب گردیده بود نیز در درجه اول هم خود را مصروف تألیف ساسانی و ترجمه ی کتب علمی و پزشکی و فلسفی و ترجمه افسانه های هندی و تألیف کتبی در آئین بازی ها و ورزش ها و شکار و آشپزی و تربیت درباری وشیوه نام نویسی و هنر موسیقی و آواز و سرودن چامه و اشعار غنائی که مناسب مجلس بزم و طرب است و نوشتن رمانها و افسانه های عاشقانه و نظایر آن می کرده، و می توان حدس زد که در اینگونه مجالس علمی یا بزمی درباری، ادبیات حماسی به نسبت کمتر رواج داشته است. و خداینامه هایی هم که مورخان درباری و موبدان زردشتی در زمان ساسانیان تألیف کرده اند، بیشتر شامل اخبار پادشاهان و گزارش خشک جنگها بوده با اختلافاتی نظیر اینکه مثلاً کیومرث را موبدان زردشتی نخستین بشر و مورخان درباری نخستین شاه می نوشته اند، ولی این خداینامه ها بسیاری از داستانهای حماسی ما اکنون از راه شاهنامه و خارج از آن می شناسیم در بر نداشته است و این داستانها، به ویژه روایات سیستان مجزا به وسیله دهقانان ایرانی در دوره اسلامی به فارسی روایت یا ترجمه شده و از آنجا وارد شاهنامه گردیده و یا ماخذ داستانهای دیگر واقع شده اند. بدین ترتیب رواج اصلی روایات حماسی یکی در بین طبقات مردم بوده که برای شنیدن آن با علاقه به دور گوسان ها حلقه می زده اند، و دیگر در بین طبقات اشرافی دهقانان که از نفوذ زندگی شهری و درباری ساسانی دور مانده و بعد از انقراض پارتها - مهمترین مروجان ادبیات حماسی ایران- این روایات را با وفاداری به گذشته وآئین آن که اصولاً خاص زندگی دهقانی است حفظ کرده اند. در کنار این نجیب زادگان دهقان، خانواده های بزرگ و قدیمی پارتی نیز از مهمترین پاسداران روایات حماسی بوده اند که در واقع آنها را نیز باید جزو همان طبقه دهقانان به شمار آورد، جز آنکه از نظر نژاد و ثروت و موقعیت اجتماعی پایه بسیار برتری داشته اند. خانواده ها در عصر پارتها در پست مرزبانی ایالات، قدرتهای نیمه مستقلی به هم رسانیده بودند و اطلاق اصطلاح ملوک الطوایف در شاهنامه به اشکانیان که از ساخته های ساسانیان است از همین جاست. با وجود مبارزه ساسانیان، به ویژه در آغاز کار خود، با قدرتهای ایالتی پارتی و تقویت کردن قدرت مرکزی، باز بعضی از این خانواده های پارتی مانند اجداد خود در پست مرزبانی و اسپهبدی ایالات باقی ماندند؛ شاید به این دلیل که ساسانیان در طایفه خود به اندازه کافی افراد لایقی که بتوانند در امور کشوری جانشین افراد پارتی گردند نداشته اند.
از مهمترین و مشهورترین این خانواده هاخانواده کارن است، ملقب به کارن پهلوی، یعنی کارن پارتی، که افراد آن در تمام طول حکومت ساسانیان مقام اسپهبدی داشتند، و دیگر خانواده سورن همچنین ملقب به سورن پهلوی، و دیگر خانواده مهران اهل ری که بهرام چوبین یکی از اعضای آن است. به عقیده نولدکه خانواده کارن نژاد خود را به قارن پسر کاوه آهنگر می رسانیده است که نشان دهنده علاقه و ارتباط این خانواده با آثار حماسی است. از راه شاهنامه به علاقه بهرام چوبین نیز به آثار حماسی پی می بریم و او نیز که به برتری آنجا به آرش، پهلوان عهد منوپهر می رسانیده است. بعلاوه بهرام را با رستم مقایسه می کرده اند و پرچم او مانند درفش رستم اژدها پیکر بوده. اکنون ساده می توان تصور کرد که این خانواده های مغرور به نژاد پارتی خود که ساسانیان را شبانزاده و بی نژاد در مقابل نسب خود را به پهلوانان روایات ملی می رسانیده اند، در واقع پاسداری این روایات را که به گمان آنها اخبار اجدادشان بوده وظیفه اصلی خود می دانسته اند. در قرنهای نخستین اسلامی نیز با جریانی کاملاً مشابه روبرو می گردیم. در این عهد نیز پاسداران روایات ملی بازماندگان طبقه دهقانان اند و این بار نیز محل احیاء مجدد حماسه های ملی که سرانجام به نظم شاهنامه کشید، دربار سامانیان نیست، بلکه محل فرمانروایی مرزبانان و اسپهبدانی چون احمد سهل در مرو و محمد بن عبدالرزاق در طوس که بدون تردید از نسل خانواده های بزرگ و قدیمی بوده اند. جالب توجه است که ابومنصور عبدالرزاق نیز نسب خود را به گودرز کشواد میرساند. در تحت حمایت و تشویق آنان است که دهقانان دانشمندی چون آزاد سرو و المعمری وشادان برزین و ماهوی و غیره به تدوین روایات حماسی کمر می بندند.
فردوسی از طبقه دهقانان اشرافی است و یکی از دلایل مهم موفقیت فردوسی در کارش و درنیامدن او به سلک شعرای درباری همین برخورداری او از تربیت و فرهنگ سنتی طبقه خود و آگاهی طبقاتی اوست، و نه فقط نفرت از دربار غزنه به این دلیل که محمود شاهی بیگانه بوده است. البته در اینکه سراینده شاهنامه از تسلط ترکان بر وطنش خوشحال نبوده جای بحثی نیست. این آگاهی طبقاتی علاوه بر فرهنگ سنتی یک ریشه ساده و طبیعی نیز داشته است و آن علاقه و وابستگی دهقان است به زمین و محیط مانوس زندگی دهقانی. یعنی دهقان صاحب زمین که در محیط زیست خود از احترام و مقام برخوردار است، تا زمانی که نظام حاکم در هم نشکسته است، حاضر نیست به سادگی زمین و خانواده و آشنایان خود را بگذارد و در شهری بیگانه با آداب و رسومی دیگر در خدمت دیگری درآید.
از این زاویه که به مسئله می نگریم متوجه خواهیم شد که برای فردوسی در واقع فرق چندانی میان دربار غزنه و دربار بخارا نبوده. چون او حتی در عهد جوانی خود هم در سلک شعرای دربار سامانیان ایرانی الاصل درنیامده بود و اگر در عهد مهرداد اشکانی و خسرو ساسانی نیز زیسته بود، همان دهقان طوس و ساکن ده باژ باقی می ماند. بنابراین بیگانه بودن محمود موضوع نرفتن فردوسی را به دربار غزنه به ظاهر موجه می کند، ولی علت اصلی آن نیست. اینکه دقیقی به دربار چغانیان و از آنجا به دربار سامانیان می رود، به این خاطر است که او خواه زردشتی یا غیر زردشتی، ارتباطی با طبقه دهقانان نداشته ومانند اسدی طوسی شاعری است چون شعرای دیگر. با قوام گرفتن تمدن اسلامی که یک تمدن شهری است و از میان رفتن طبقه دهقانان قدیم ایرانی، دیگر به امثال فردوسی به ندرت برخورد می کنیم. از این پس هر کس که دارای طبعی است با کاروان حله روانه شهرها می گردد، تا اگر طبع و بختش یاری کند رخنه ای در سلک شعرای درباری نماید و قصیده سرا گردد. با وجود این در قرن پنجم در میان بازماندگان فقیر طبقه دهقان به یکی دو نمونه نیز برخورد می کنیم که مانند فردوسی و شاید به سرمشق از او به استقلال سنتی خود وفادار مانده اند. شاعر فرامرزنامه، یکی از آنهاست. (4)»
رستم نمونه ی انسان کامل است انسان تمام عیار ابدی که طبیعت هنوز نتوانسته است بسازد. فقط بُرز و بالای او نیست که پروردگاران زور وجمال یونان و روم را به خاطر می آورد. عظمت معنوی و اخلاقی او نیز درخور خدایان آسمانهاست. برتری او فقط در آن دلاوریهای شگفت انگیز نیست. کدامیک از اطوار و احوال او هست که از خردمندی و هوشیاری و آهستگی و نرم خوئی و پیروزی و توانائی خالی باشد؟ حتی در بدبختی نیز بی همتاست و در بین قهرمانان افسانه های ما هیچکس دیگر را نمی توان یافت که مانند او دستخوش هولناک ترین و شوم ترین سرنوشتهایی گردد که انسان فناپذیر خاکی از عهده تحمل آن برآید: سرنوشت پدری که به دست خویش فرزند جوان برومند خود را به خاک و خون کشیده باشد. سرنوشتی چنین دردناک و شوم و محنت خیز را فقط عظمت بی نظیر درخشان رستم است که می تواند تحمل کند و با اندوه و تأثر اما بردباری و تسلیم نیازمندانه انسان از آن بگذرد. در عشق و عاشقی شاید درست باشد که چندان گرمی و شوری ندارد اما او چنان سرگرم آرزوهای بلند و هوسهای شریف دیگر است که نمی تواند خود را برای عشقهای ناچیز جسمانی معطل کند. با این همه این عشق نیز در وجود او نه «تعالی» یافته است و نه آنگونه که فروید تعبیر کرده است به «مجرای دیگر افتاده.» در آن بیابانهای بی کران و خاموش و ملال انگیز «هفت خوان» آنجا که باده یی می خورد و رودی برمی گیرد دیده اید که چگونه از این بی سامانیها و ناکامیها و پریشانی ها شکایت می کند. اما آنجا نیز که سری و سرّی پدید می آید آرزم و پارسائی او بزرگ و حتی زاهدانه است. در آن پایان شب مستی که دختر شاه سمنگان ببالین وی فراز می آید و با آن ناز و شرم آمیخته با شهوت و تمنا می خواهد خود را در آغوش این مهمان نامجوی بیفکند کدام دلی جز دل رستم هست که به لرزه درنیاید و تسلیم شهوت و پستی نگردد؟ ... از اطوار و احوال او هیچیک نیست. منتقدان ایتالیا و فرانسه - در دوره رنسانس - گفته اند که حماسه خلاصه و نقاوه ی سرگذشت زندگی انسان و آئینه اندیشه و کردار اوست و روشن ترین تصویر آدمی را در این آئینه باید جست. گمان می کنم که در هیچیک از حماسه های بزرگ جهان، تصویری روشن تر و دلرباتر از این، از انسان کامل نقش نکرده باشند ... بدین گونه، رستم قهرمان بی همتای شاهنامه است و از وقتی که او در شاهنامه از صحنه خارج می شود دنیای عظیم شاهنامه جنب و جوش و روح وحیات خود را از دست می دهد. درست است که باز اردشیر، شاپور، بهرام گور، بهرام چوبینه و رستم فرخ زاد جنب وجوش تازه ای در آن پدید می آورند اما بی رستم، شاهنامه دیگر عظمت و شکوه خود را ندارد. (2)»
اما این فردوسی که رستم آفریده اوست خود داستانی دراز دارد: پر از شگفتی و پر از افسانه. در همان سالی که رودکی در ماوراءالنهر لب از سخن فروبست - یا خود سالی بعد از آن - این ابوالقاسم فردوسی در طبران طوس دیده به جهان گشود. پدرش از دهقانان طوس بود و در آن ولایت پاره ای مکنت داشت. شاعر نیز در جوانی از بهره ملک و مکنت که داشت از اقران بی نیاز بود و روزگاری آسوده می گذاشت. از آغاز کار که به کسب دانش پرداخت ادب تازی و پارسی آموخت. هم از اوایل حال به خواندن داستانهای کهن رغبت خاص داشت و مخصوصاً به تاریخ گذشته ایران علاقه می ورزید. همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر نظم شاهنامه انداخت. در واقع پس از مرگ دقیقی - که ظاهراً با وی همشهری بود - فردوسی درصدد برآمد شاهنامه منثوری را - که شاید همان شاهنامه ابومنصوری است - به دست آورد و آن را نظم کند. خودش می گوید که مدتها در جست وجوی این کتاب بود و نمی یافت. تا آنکه یک تن از دوستانش نسخه ای از آن را به دست آورد و به او سپرد. شاعر به نظم کتاب همت گماشت و سی سال - بیش و کمتر - در سر این کار رنج برد. به امید اتمام آن رفته رفته جوانی را به پیری رسانید و اندک اندک، مایه و مکنت خود را از دست داد. پیری با فقر و بی پناهی به سراغش آمد و در قحطی و تنگی سختی که در حدود سال 402 روی داد آفریدگار رستم از برگ و نوا عاری بود. از ناچاری درصدد شد پشتیبان و نگهدارنده ای بجوید. به گمان آنکه شاه غزنین - محمود غزنوی - که به شعر دوستی و شاعر پروری آوازه یافته بود قدر کار او را خواهد شناخت. شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین پیش گرفت. اما در درباره غزنه -که از توطئه ها و رقابتها و اغراض و مطامع بسیار آکنده بود - ورود او چندان حسن قبول نیافت. و سلطان که به مدایح و خوش آمدگوئیهای شاعران بیش از تاریخ قهرمانان کهن علاقه داشت قدر سخن فردوسی را نداشت. شاید برخی وی را نزد سلطان به بددینی هم متهم کرده بودند و مخصوصاً احتمال هست که حاسدان داستانهای رستم و پهلوانان قدیم ایران را در نظر سلطان - که خود داعیه قهرمانی و جهانجویی نیز داشت - پست و حقیر جلوه داده بودند. در هر حال سلطان، شاهنامه را به چیزی نشمرد و از رستم - آفریده محبوب فردوسی - به زشتی یاد کرد و از سر خشم و خودپسندی - چنانکه مولف تاریخ سیستان می گوید - گفت که «شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست». گفته اند که شاعر از این مایه بی اعتنائی و قدرنشناسی محمود برنجید سلطان را هجو کرد و از بیم وی از غزنین بیرون آمد. از آن پس یک چند با خشم و ترس در شهرهایی چون هرات، ری و طبرستان متواری بود تا به طوس رفت و بین سالهای 411 یا 416 در آنجا به سختی درگذشت. چند سالی بعد - اگر بر روایات مشهور بتوان اعتماد کرد - سلطان را به مناسبتی از شاعر یاد آمد. از رفتاری که با وی - شاید به تلقین حاسدان و رقیبانش - کرده بود پشیمان شد و فرمان داد تا برای وی صله ای شایان از غزنین به طوس گسیل دارند. راویان این قصه - گویی برای آنکه آن را جالب تر و موثرتر کرده باشند - گفته اند وقتی این عطای سلطان را از یک دروازه طوس به شهر می آورند جنازه شاعر را از دروازه دیگر بیرون می بردند. بدین گونه شاعر هرگز از عطای سلطان بهره نیافت و پیش از آنکه از محمود خشنودی یافته باشد درگذشت. از وی جز دختری نماند زیرا پسرش، هم درحیات پدر وفات یافته بود.
چنانکه از شاهنامه برمی آید فردوسی طبع لطیف و خوی پاکیزه داشت. سخنش از طعن و دروغ و بدگویی و چاپلوسی خالی بود و تا می توانست الفاظ پست زشت و تعبیرات ناروا و دور از اخلاق به کار نمی برد. در وطن دوستی - چنانکه از جای جای شاهنامه به خوبی برمی آید - سری پرشور داشت. به قهرمانان و دلاوران کهن عشق می ورزید و از آنها که به ایران گزند رسانیده بودند نفرت داشت. به اولاد علی (ع) محبت و اعتقاد داشت و شاید این نکته خود یکی از اسباب حرمان او در دستگاه سلطان محمود شد.
شاهنامه نه فقط بزرگترین و پر مایه ترین دفتر شعریست که از عهد روزگار سامانیان و غزنویان بازمانده است بلکه در واقع مهمترین سند ارزش و عظمت زبان فارسی و روشن ترین گواه شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران کهن است. خزانه لغت و گنجینه فصاحت زبان فارسی است. داستانهای ملی و مآثر تاریخی قوم ایرانی در طی آن به بهترین وجهی نموده شده است. احساسات عمیق وطنی و تعالیم لطیف اخلاقی در آن همه جا جلوه یافته است. شیوه بیان شاهنامه ساده و روشن است. فردوسی در بیشتر موارد سخن را کوتاه می گوید و از پیرایه سازی و سخن پردازی اجتناب می کند. داستانهایی را که در اصل شاهنامه منثور بوده است شاعر با نهایت دقت در این کتاب به نظم درآورده است و سعی کرده است چیزی از اصل آنها نکاهد. اکثر این داستانها از خداینامه های قدیم اقتباس شده است و بعضی در اوستا و کتابهای پهلوی نیز مندرج بوده است.
سخن فردوسی استواری و جزالتی دارد که شعر او را - خاصه در داستانهای رستم - مصداق آنچه لونگینوس نمط عالی خوانده است قرار می دهد. قدرتی که در آوردن تعبیرات گونه گون دارد لطف و زیبایی بی مانندی به کلام او می بخشد که در سخن دیگران نیست. در آفریدن معانی و درآوردن وصفها و تشبیه های طبیعی از همه گویندگان دیگر گرو می برد. چنان مقتضیات هر یک از موارد «قصر» و «حذف» را به درست رعایت می کند که «ایجاز» او به حدّ اعجاز می رسد. ابیات سست، معانی مضطرب، و الفاظ متنافر، اگر در شاهنامه هست بسیار نیست و البته در قبال وسعت و عظمت اثر جلوه ای ندارد. تکرار پاره ای ابیات یا مصرعها نیز اگر از سهو و تصرف کاتبان نباشد ظاهراً ناشی از متن منثوری است که ماخذ نقل شاعر بوده است و شاعر تجاوز از متن را که ظاهراً به شیوه نثر پهلوی از صنعت ملال انگیز تکرار! بهره داشته است - روا نمی دیده است. با این همه، تکرار مضمون و تضمین ابیات مکرر - بدینگونه که در شاهنامه هست - در سخن گویندگان دیگر نیز بسیار آمده است و بر آفریدگار رستم آن را عیب نمی توان گرفت. این نیز هنری است که شاعر بی هیچ افراطی که در به کار بردن لغات مهجور و نامانوس فارسی کرده باشد - آنگونه که بعضی شاعران روزگار او کرده اند - از آوردن لغات و ترکیبات عربی تا حد زیادی خودداری کرده است و حتی مضامین و عبارات تازی را نیز که به پارسی آورده است رنگ ایرانی داده است. در هر حال وی در توصیف مناظر و تجسیم احوال حتی در بیان حکمت و عبرت نیز، از دقایق بلاغت هیچ فرو نگذاشته است و کیست که مانند او عادی ترین احوال خور و خواب انسانی را به پایه کاری آسمانی و خدایی - چنانکه در سرگذشت رستم آمده است - رسانیده باشد؟
شاهنامه را قبل از هر چیز باید یک منظومه تاریخی شمرد. اما در طی این منظومه بزرگ تاریخی چندین حماسه کامل و عالی نیز هست که درخور توجه است. داستان ایرج، داستان سیاوش، داستان سهراب و داستان اسفندیار... هر یک چه از نظر ماده و چه از حیث صورت شایسته نام حماسه اند. ممکن است بعضی از این داستانها تقلید و تکرار داستان دیگر باشد، فی المثل می توان تصور کرد که موبدان، هفت خوان اسفندیار را - در متن اصلی - از روی هفت خوان رستم ساخته باشند تا آن قهرمان بزرگ دینی نیز از رستم چیزی کم نداشته باشد. اما در همه حال هر یک از این داستانها حماسه جداگانه ای است. از این قرار می توان شاهنامه را مجموعه ای از داستانهای حماسی شمرد. هر یک از این حماسه ها نیز در حد خود قوی و کامل و عالی است. قدرت حماسی آنها چندان است که شاهنامه را در عین آنکه تا حدی یک منظومه تاریخی است، همواره می توان در ردیف عالی ترین آثار حماسی جهان قرار داد. مخصوصاً از لحاظ کمال فنی - به مفهوم امروزینه آن - می توان آن را با ایلیاد هومر مقایسه کرد.
در شاهنامه غالباً محرک جنگ حس افتخار، عشق به آزادی، با حسّ انتقام است. کین ایرج و خون سیاوش است که ایرانیان را به جنگ تورانیان می کشاند. عشق افتخار و حس نامجویی است که رستم و اسفندیار را در مقابل یکدیگر قرار می دهد. آنچه اسفندیار را بدین نبرد هولناک بی سرانجام می کشاند، حس نامجویی و آوازه طلبی است. آنچه رستم را وامی دارد که در این کار به جان بکوشد نیز بیم از بدنامی و رسوایی است. همچنین آن تقدیر هولناک که در داستان دردانگیز رستم و سهراب حکمفرماست از حس افتخار و انتقام مایه می گیرد و ضعف زنانه ایلیاد را - که زائیده عشق و زن است - ندارد. و از این روست که در شاهنامه قدرت و عظمت پهلوانان بارزتر است.
پهلوانان شاهنامه هر کدام به نیروی خویش می کوشند و جز دل و بازوی خود یاری و حصاری ندارند. اما در ایلیاد چنین نیست. پهلوانان هر کدام به یکی از خدایان و جاودانان تکیه دارند و شکست و پیروزیشان به نیروی خدایی که حامی و نگهدارشان است وابسته است. چنانکه تتیس مادر خدایان تمام هوش و نیروی خود را برای از میان بردن خاندان پریام به کار می برد. حتی در انجمن خدایان بازئوس خدای مخوف ستیزه می کند. البته با قدرت مهیب وحشتناک این خدای حیله گر سقوط تروا و برافتادن دودمان پریام اجتناب ناپذیر است و دیگر آشیل با همه دلاوری و نیرومندی خویش جز آلتی برای اجراء هوسهای خدایان نیست و شک نیست که این اندازه دخالت خدایان در جنگها، طبعاً از ارزش قهرمانان ایلیاد می کاهد.
اما در شاهنامه قوای «مافوق انسان» به اندازه ایلیاد مداخله و تاثیر ندارد. فقط سیمرغ است که تا حدی غریب به نظر می آید. مداخله این موجود مرموز غیر بشری در سرنوشت زال و رستم قابل توجه است. افسون و نیرنگ وی که از نهانی ها آگاه است رستم را در جنگ اسفندیار پیروزی می دهد. در داستان سهراب نیز دخالت نیروی مافوق انسان مشهود است اما تا به این اندازه محسوس نیست. دیوان و جادویان که در بعضی جنگها برابر رستم و اسفندیار می آیند اگرچه در ظاهر از قوای «مافوق انسان» بهره دارند اما در عمل از جهت نهاد و سرشت با انسان تفاوتی ندارد. با این همه مداخله اینگونه موجودات در شاهنامه نادر و اتفاقی است. در صورتیکه در ایلیاد محور عمده وقایع اراده خدایان و جاودانان است. در حقیقت وجودهای برتر در ایلیاد خود بر صحنه ظاهر می شوند اما در شاهنامه غالباً فقط سایه مبهم و تاریک آنهاست که از پشت صحنه می گذرد.
قهرمانان ایلیاد اگر چند سجایا و صفات بشری دارند اما غالباً خشونت و سادگی خاصی در اطوار و احوال آنها دیده می شود. شهوتها و پستی هایی مخصوص به خود دارند که نمی توانند آنها را پنهان کنند. احوال و اطوارشان از تناقضها و تضادهای بسیار آکنده است. گاه راد و آزاده و جوانمرد وگاه فرومایه و خودخواه و طماع جلوه می کنند. اما قهرمانان شاهنامه - به معنی واقعی - انسانهای قهرمانند. محرک آنها میلها و شهوتهای شدید اما عالی است. حس افتخار و انتقام، عشق به وطن و ملت، علاقه به آیین و کیش است که آنها را به جنگ وامی دارد و در همه اطوار آنها علاقه شدید به زندگی جلوه دارد. رستم در عین آنکه غالباً آواره بیابانهاست، در عین آنکه پیوسته در قصد دشمنانست، بهره خویش را نیز از کام و عشرت فراموش نمی کند. حتی در صحنه های هولناک هفت خوان نیز لحظه ای چند از صحبت زن جادو بهره می گیرد. سهراب هم اگر به اندرز هومان عشق دختر جنگجو را فراموش می کند برای آن است که در حماسه او نام و افتخار باید عشق و شهوت را مغلوب کند. در ایلیاد، برعکس، جنگجویان کمتر به عشرت می اندیشند. وقتی پاریس در روزهای جنگ آغوش هلن را می گزیند همه او را به تن آسانی و بی غیرتی می نکوهند. پهلوانان ایلیاد غالباً یک لحظه نیز عشرت و رامش را جایز نمی دانند. وقتی هکتور به تروا می رود که از زنان و سالخوردگان همت و دعا درخواهد نه فقط در کاخ پریام از نوشیدن شرابی که مادرش به او می دهد تن در می زند بلکه در مشکوی پاریس نیز به هلن که لحظه ای او را به رامش می خواند به سردی و خشونت پاسخ می دهد.
گفته اند صفت بارز شعر حماسی برانگیختن حس شگفتی و ستایش است. این خاصیت به گمان من در شاهنامه از ایلیاد قوی تر است. در حوادث ایلیاد که خدایان همه جا در ایجاد صحنه ها مداخله دارند جایی برای شگفتی نیست زیرا هیچ کاری نیست که از قلمرو قدرت خدایان بیرون باشد. اما در شاهنامه احوال و اطوار قهرمانان مورث شگفتی و ستایش ماست زیرا آن احوال و اطوار از کسانی سر می زند که مانند ما انسانند با قدرت و توان محدود، و با ضعف و زبونی بسیار. بدین گونه قدرت و عظمت قهرمانان در شاهنامه بیش از ایلیاد جلوه می کند و همین نکته نشان می دهد که روح حماسی در شاهنامه از ایلیاد قوی تر است و این چیزی است که روکرت شاعر و نقاد آلمانی نیز آن را تا حدی تصدیق کرده است.
داستان رستم و سهراب از شورانگیزترین قسمتهای شاهنامه است. زبونی و درماندگی انسان در برابر سرنوشت - که در این داستان به صورت جنگی بین پدر و پسر بیان شده است- در ادبیات بیشتر ملتهای جهان به همین صورت - یا چیزی شبیه به آن - آمده است اما هیچ داستانی این مایه شورانگیزی و دلربایی ندارد.
در نمایشنامه ادیپوس اثر سوفوکل مصائب وآلام مردی بیان می شود که ناشناخته پدر را می کشد و مادر را به زنی می گیرد و با همه حذر کردنها و دوراندیشی ها با این سرنوشت که غیب گویان و خدایان از پیش برای وی شناخته اند بر نمی آید. داستان یفاح از «عهد عتیق» نیز که در جنگ با عمونی ها نذر کرد که اگر کار به مراد او برآید اول کسی را که به پیشوازش رود برای خدا قربانی کند و از قضا نخستین کس که از او استقبال کرد دخترش بود هم صورتی دیگر است از همین داستان. درست است که این داستان خود با قصه یونانی ایفی گنی شباهت دارد لیکن خیلی بیش از داستان یونانی به بیان ضعف و عجز انسان در مقابل تقدیر و سرنوشت نظر دارد. حکایت ناتمام هیلدبراند - پهلوان ژرمن - هم که با پسر خویش نبردی تن به تن می کند، و داستان کوهولین از افسانه های باستانی ایرلند نیز از همین گونه است.
اما عظت و قدرت هراس انگیز سرنوشت که سرانجام پسر را به دست پدر تباه می کند و فاجعه رستم وسهراب را پدید می آورد و هیچ جا این اندازه نمایان نیست و از همین روست که بعضی نقادان این اثر فردوسی را به مثابه یک شاهکار عظیم تلقی کرده اند و گاه آن را با بزرگترین تراژدیهای یونان برابر شمرده اند. در حقیقت مقایسه داستان فردوسی با آنچه ماتیوارنولد- یک شاعر انگلیسی نزدیک به زمان - ما از همین مضمون ساخته است نشان می دهد که آفریدگار رستم در پدید آوردن این داستان تا چه حد به اوج هنر گراییده است. (2)»
کاوه آهنگر: کاوه هفده پسرش را برای سیر کردن مارهای ضحاک از دست داده است چون می خواهد هجدهمین را به همین منظور ببرند، کاسه صبرش لبریز می شود و فریاد اعتراض بر ضحاک می آورد و نزد ضحاک چنین می گوید:

مرا بود هژده پسر در جهان
از ایشان یکی مانده است این زمان

به حال من این تا جور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر

مرا روزگار این چنین گوژ کرد
دلی بی امید و سری پر ز درد

جوانی نماندست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست

ستم را میان وکرانه بود
همیدون ستم را بهانه بود

بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار

یکی بی زبان مرد آهنگرم
زشاه آتش َآید همی بر سرم

تو شاهی و گراژدها پیکری
بیاید بدین داستان داوری

اگر هفت کشور بشاهی تر است
چرا رنج و سختی همه بهرماست

این چند بیت در ردیف موثرترین شعرهای شاهنامه است. فرزند کاوه را به او باز می دهند و ضحاک از کاوه می خواهد تا امضای خود را به استشهاد بنهد و بر عدالت مرد ستمکار گواهی دهد. کاوه از این کار سرباز می زند، کاغذ را از هم می درد و به همراه پسرش از در بیرون می رود. بارگاهیان، ضحاک را سرزنش می کنند که چرا دشنام و اهانت مرد آهنگر را بی کیفر گذارده است. او پاسخ می دهد که چون این مرد به درون آمد چنانم نمود که کوهی از آهن میان من و او سر برآورد و چون دو دستش را بر سر زد، گفتی دل من شکست برداشت. نمی دانم از این پس چه بر سرم خواهد آمد.
کاوه چرم پاره خود را بر سر چوب کرد و مردم را به شورش فراخواند. چون فریدون به آنان می پیوندد، چرم پاره او را به فال نیک می گیرد و آن را به دیبا و گوهر می آراید و درفش کاویانش می نامد. (7)»
چرم پاره کاوه آیت قدرت و شکوه مردم مظلوم و تهیدست است که به همت خود حکومت ظلم را سرنگون می کنند و فریدون را که نماینده روشنی و راستی و عدالت است، بر تخت می نشانند. زیبائی و شگرفی این داستان در آن است که حماسه فیروزی مردم ستمدید و دلسوخته را می سراید قیام کاوه نه تنها در ادبیات ایران بی نظیر است، بلکه مانند آن به این کیفیت، در اساطیر هیچ ملتی دیده نمی شود. در شاهنامه گرچه اراده ایزد بر نابودی ضحاک تعلق گرفته است، اما حضور کاوه، جنبه خاکی و انسانی به ماجرا می بخشد. پیرمرد گوژپشتی، قد برمی افرازد و به دستیاری مردم کوچه و بازار کار می کند که چگونگی آن انقلاب فرانسه را به یاد می آورد. واقعاً عجیب و با شکوه است که در ادبیات اساطیری ما پهلوانی چون کاوه دیده شود که امروزی بودن و نو بودن و خاکی بودن و واقعی بودن سیمای او، وی را شبیه انقلابیون قرن نوزدهم و بیستم جلوه دهد. (7)»
شورش مردم به هنگام بازگشت ضحاک به پایتخت چنین است:

بهر بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پر خون بدند

ز دیوارها خشت و از بام سنگ
بکوی اندرون تیغ و تیر خدنگ

بیارید چون ژاله زابر سیاه
کسی را نبد بر زمین جایگاه

به شهر اندرون هر که برنابدند
چو پیران که در جنگ دانابدند

سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند

خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده

هم پیرو برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم

نخواهیم بر گاه ضحاک را
مرآن اژدها دوش ناپاک را

سپاهی و شهری بکردار کوه
سراسر بجنگ اندرون هم گروه

توصیف شورش مردم به نحوی است که اگر به نثر نوشته شود و کسی نادانسته آن را بخواند، گمان خواهد برد که یکی از انقلابهای دوران اخیر وصف گردیده است.
از سوی دیگر، در اساطیر ما، کاوه می تواند همان مقام را داشته باشد که یونان در اساطیر خود به پرومته داده است.میان شورش کاوه و قیام پرومته ازحیث ظاهر شباهتی نیست ولی در عظمت، هر دو به یک پایه اند. هر دو برای خیر بشریت، بر ضد بزرگترین قدرت روزگار خود (زئوس و ضحاک) می شورند. با این تفاوت که کاوه شورش خود را به ثمر می رساند اما پرومته بی آنکه شکست بخورد، از آن بهره ای نمی گیرد.
فریدون پا در رکاب نمی کند، مگر زمانی که از قیام کاوه و ضعف ضحاک با خبر می شود. بنابراین نقش اصلی در این میانه با کاوه است. و نیز اوست که راهبری مردم عصیان زده را در جنگ بر عهده می گیرد و پیشاپیش سپاه راه می سپرد. (7)»
در شاهنامه چنین نموده شده است که حکومت ضحاک حکومت وحشت و ترس بوده است، همه مردم به تنگ آمده بودند. منتهی جرأت اعتراض یا مقاومتی نمی داشتند. بارگاهیانش با او نشست و برخاست نمی کردند مگر با وحشت. آشپزان او که می بایست مغز جوانان را بیرون آورند و برای مارها غذا فراهم کنند، با خشم و نفرت انجام وظیفه می کردند، اما زهره سخن گفتن نمی داشتند. در واقع حکومت اوباش و نامردان و دیوصفتان بوده است که مقامهائی به دست آورده بودند و کارها را به راه می بردند و خود در پناه سایه هراس انگیز ضحاک از ناز و نعمت برخوردار می بودند. بر عکس همه کسانی که نیک و شریف بودند. بناگزیر گوشه گرفته و به مردن تدریجی محکوم شده بودند. این چند بیت شاهنامه وضع را به خوبی می نمایاند:
نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان

هنر خوار شد، جادوی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند

شده بربدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز

بنابراین چون او در دماوند به بند کشیده می شود، چنان است که گوئی عفریت فساد و شقاوت در سراسر جهان به زانو درآمده است؛ روزگار، نو می شود و دوران فریدون آغاز می گردد که پایه هایش بر دوش بندگان زحمتکش و محروم خداست. نه بر شانه مشتی نابکار که یگانه اهتمامشان این باشد که مارهای ضحاک را سیر نگه دارند و خود در سایه مارها، کارها برانند. (7)» علیرضا صدفی

1- تاریخ ادبیات جلد اول - دکتر ذبیح الله صفا
2- با کاروان حله - دکتر عبدالحسین زرین کوب
3- حماسه ایرانی و ادبیات روسی- مینورسکی - ترجمه مسعود رجب نیا
4- فردوسی، حماسه سرای بزرگ- جلال خالقی مطلق
5- اوصاف مناظر طبیعت در شاهنامه هانری ماسه - ترجمه هزاره فردوسی 1322
6- نفوذ ردوسی در هندوستان - محمد اسحق - مجله سیمرغ 1357
7- زندگی ومرگ پهلوانان در شاهنامه - دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
8- تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی - سعید نفیسی
9- سخنان سزاوار زنان - درشاهنامه پهلوانی - خجسته کیا
10- جنبه هائی از حکمت و فلسفه در شاهنامه فردوسی دکتر سلمان البدور - مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران
11- فردوسی و شعر او - عبدالمحمد آیتی
12- اثر شاهنامه در زبان و ادبیات فارسی و روح و فکرایرانی - عبدالعلی ادیب برومند
13- شاهنامه فردوسی بزرگترین سند ملیت و افتخار ایرانی است - جلسات شاهنامه فردوسی
14- فردوسی و شاهنامه - استاریکف - ترجمه رضا آذرخشی - مجله پیام نوین
15- انسان خوب در شاهنامه - محمدعلی اسلامی ندوشن (12 مقاله)
16- شاهنامه از دیدگاه وحدت ملی - احسان اشراقی - مجله هنر ومردم
17- ترجمه های شاهنامه ایرج افشار - مجله راهنمای کتاب
18- شاهنامه در جنوب ایران - دکتر احمد اقتداری - شاهنامه شناسی
19- تأثیر شاهنامه در ادبیات ترک - ابراهیم الگون
20- مقایسه دو حماسه در ادب فارسی وانگلیسی - (منظومه بیوولف BEOWULF و شاهنامه) مجله آینده
21- جلوه گری های شاهنامه در میان کردها - مراد اورنگ - جلسات شاهنامه فردوسی
22- مهرورزی و زناشوئی در ایران باستان بر بنیاد شاهنامه فردوسی - هماتاج بازیار جلسات شاهنامه فردوسی
23- فردوسی در ایتالیا - السکاندر بوزانی - سالنامه دانشگاه تبریز
24- آفرین فردوسی - محمد تقی بهار - هزاره فردوسی
25- خط و زبان پهلوی در عصر فردوسی - فردوسی نامه ملک الشعرای بهار
26- شرح حال فردوسی از روی شاهنامه - فردوسی نامه ملک الشعرای بهار
27- فردوسی بزرگترین شاعر ایران - فردوسی نامه- بهار
28- بررسی های تاریخ شاهنامه - ذبیح الله بهروز
29- نفوذ فردوسی در جامعه ایرانی - آرتور اپهام پوپ - باختر
30- تأثیر شاهنامه فردوسی در رواج و حفظ زبان پارسی و سنن ملی - فریدون تقی زاده طوسی
31- ایران زمین در شاهنامه فردوسی - علی اکبر جعفری
32- فردوسی و شعر او - مجتبی مینوی
33- سخنی چند درباره شاهنامه - عبدالحسین نوشین - مجله راهنمای کتاب
34- کلمات عربی در شاهنامه فردوسی - محمدجعفر معین فر - مجله راهنمای کتاب
35- فردوسی در ادبیات فرانسه - جواد حدیدی
منبع :سعیدیان، عبدالحسین؛ (1376)، مشاهیر نام آوران و دانشمندان، تهران: انتشارات علم و زندگی (و انتشارات آرام)، چاپ سوم